تا دنیا دنیاست ...
در یكی از شهرهای عالم با مرتاض جوانی آشنا شدم كه فن دزدیدن روح را بمن آموخت. او میگفت: روح را مردم بدرستی نمی شناسند و نمیدانند كه آنهم از هر حیث شبیه سایر اعضای بدن است. مثل دست، مثل پا و مثل گوش... و همانطور كه دست و پا را می توان ورزش داد و قوی كرد، روح را هم میشود با تمرین نیرو بخشید و...
از این مهمتر همانطور كه میتوان دست كسی را از بدنش جدا كرد، گرفتن روح او هم كار دشواری نیست. اما مردم، روح خود را بیشتر از هر چیز دوست دارند و آنرا چون گوهری گرانبها حفظ می كنند. بهمین دلیل است كه بدست آوردن روح مردم جز از راه دزدی میسر نیست و باز بهمین دلیل تا كسی می فهمد كه روحش را دزدیده اند، از شدت غصه دق می كند و میمیرد. بسیاری از ارواح را دستیاران خدا می ربایند اما آدمی زادگان هم میتوانند روح یكدیگر را بدزدند و... و بمن شیوه دزدیدن روح مردم را با چند دستور مختصر آموخت و منهم اندكی بعد بكار پرداختم و تا امروز كه دیگر توانائی بكار بردن آن صنعت را ندارم، چهار بار بدزدی روح رفتم.
نخستین بار یك شب سرد زمستان بود :
بنابر آنچه مرتاض دستور داده بود آتشی افروختم و در پیمانه ای كه بمن بخشیده بود، شراب مخصوصی نوشیدم و كنار آتش به خواب رفتم. لحظه ای بعد از جای برخاستم و از منزل بیرون آمدم.
خوب بیاد دارم كه در آن شب ماه می تابید و نور سرد آن چون برف روی زمین می ریخت. پای در مهتاب نهادم و راهی را در پیش گرفتم كه هزاران بار از آن گذشته بودم. اندكی بعد از فراز شهرها و دریاها گذشتم و سرانجام با پرنده ای سیاه بال همسفر شدم و او مرا بجائی برد كه جز تاریكی چیزی نبود. در آن ظلمت در پی صدای بالهای او پیش می رفتم و لحظه ای بعد بجائی رسیدم كه دانستم باید روح خود را در آنجا بگذارم و سبكبال و چابك بدزدی روم.
روحم را كه گرفتند باز از آن دنیای تاریك بیرون آمدم و خود را بر فراز شهری یافتم. این همان شهری بود كه می خواستم روح مردی را كه در آنجا می زیست بدزدم. او را خوب می شناختم. بزرگترین دانشمند روی زمین بود و همه چیز می دانست و این همان چیزی بود كه من در جستجویش بودم. می خواستم همه چیز بدانم. و برای اینكار روح و اندیشه هیچكس بهتر از روح او نبود.
همراه باد از پنجره ای كه در برابر من گشوده شد بدرون رفتم و دانشمند را دیدم كه در خواب خوش فرو رفته است. نگاهی به اطراف افكندم. نور سرخ مرده ای روی همه چیز افتاده بود. باد پرنده ها را می جنباند و كاغذهائی را كه روی میز بود می لرزاند. سگی كنار تخت دیده میشد كه با آنكه چشمانش باز بود مرا نمی دید. آهسته سر در گوش دانشمند نهادم و زیر لب گفتم:
"دوست عزیز، خودخواه مباش بگذار منهم از این لذتی كه تو می بری برخوردار شوم. مگر چه میشود؟ چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر تو خواهی مرد و همه دانشهائی را كه اندوخته ای بخاك خواهی برد. بگذار آنها را از تو بگیرم تا علمی را كه فراهم آورده ای در جهان جاودانه سازم. براستی سوگند كه در موقع مرگ آنرا بدیگری خواهم داد..."
آنگاه آنچه را مرتاض بمن آموخته بود مانند وردی خواندم و وجود خالی از روح خود را باو نزدیك كردم. لحظه ای بعد دانشمند چشم گشود و نگاهی بمن كرد. فریاد كوتاهی كشید و هماندم جان داد. با شتاب از خوابگاه او بیرون آمدم و چون روی گرداندم دیدم كه سگش بر بالین او زوزه می كشد و چند نفری گرد او جمع آمده اند... چندین شهر و چندین كوه و چندین دریا و دریاچه را زیر پا گذاشتم و ناگهان دیدم كه خورشید از آنسوی افق سر برآورده است و لبخند زنان گویی که برای مسخره كردن من از خواب برخاسته است.
بخانه خود بازگشتم و ناگهان بیاد آوردم كه دانشمند هستم و همه چیز می دانم. كتاب علمی قطوری را كه روی میز بود برداشتم و دیدم تمامی تصاویر آن در نظرم آشناست و حتی نقشه حركت سیاره ها درست مطابق پسند و معتقدات من در آن رسم شده است.
از اینكه دانشمند بودم خشنود شدم و خواستم در گوشه ای راحت بنشینم و در اندیشه های خود فرو روم كه ناگهان، آوائی درست مانند صدای همان مرتاض در گوشم گفت: "جوانك ابله واقعاً فكر میكنی كه دانشمند شده ای؟ تو هنوز هیچ چیز نمیدانی و هیچ روحی را هم پیدا نخواهی كرد كه بر همه چیز آگاه باشد تنها آنكس می تواند بر همه دانشها دست یابد كه خدا را بشناسد و راستی تو دانشمند بینوا مگر خدا را خوب شناخته ای؟"
بعد دنباله آوای او قطع شد و من ناگهان خود را در دریائی توفانی یافتم كه گویی موجهای آن فریاد می كشند:"كدام خدا؟ كدام خدا؟" و آنروز كه دانشمند بودم همه ذهنم در كار خدا بود و میخواستم بدانم كه آیا آغازی بر این جهان هست یا نه و اگر هست...
تا شامگاه همچنان حیران و سرگردان بودم كه ناگهان فكری بخاطرم رسید. بر آن شدم سیاحتی بگرد آفاق كنم و خداشناس ترین مردان روی زمین را بیابم... و روح او را بدزدم تا خدا را بهتر بشناسم.
بدینگونه برای دومین بار بدزدی رفتم :
سپیده دم خود را بر فراز شهری یافتم كه گویی ساكنان آن همه در كار پرستش و ستایش پروردگار بودند. صدای سرودشان تمام آسمان شهر را گرفته بود و موج آن سراپای وجود مرا در چنان شوری فرو برد كه بی هیچ اختیاری بپائین كشیده شدم و خود را در برابر مردی دیدم كه در میان میدانی ایستاده بود و جامه ای سپید بر تن داشت. انبوه عظیمی از مردان و زنان پشت سر او جمع شده بودند و سرودی را كه او می خواند تكرار میكردند. به او نزدیكتر و نزدیكتر شدم. هیچكس مرا نمی دید. وجودم را از روح دانشمند پاك كردم و در كنار آن مرد خدا ایستادم و آهسته گفتم:
"دوست عزیز بگذار منهم بدانم كه تو خدا را چگونه شناخته ای. خودخواه مباش و اجازه بده روح ترا در اختیار بگیرم. می بینم كه راضی هستی."و آنچه را كه در گوش دانشمند خوانده بود در گوشش زمزمه كرد. لحظه ای بعد نگاه غمناكی بآسمان افكند و در دم بر زمین افتاد. خلقی كه در پشت او ایستاده بودند پیش دویدند و چون دیدند كاری از دستشان ساخته نیست گرد او حلقه زدند و سرود عزا سر دادند.
از آنجا به جایگاه خود بازگشتم و در اندیشه آن بودم كه دیگر خدا را می شناسم و همینكه این اندیشه از خاطرم گذشت بی اختیار لبخندی زدم و حس كردم بر خلاف همیشه بسیار گرفته هستم.
و بعد از آن یكماه گذشت... در تمامی آن مدت كارم این بود كه سحرگاهان به نیایش خدا می پرداختم و روزهایم همه به می خوارگی و شكم پرستی و هم آغوشی با زنان شهر می گذشت و همیشه كتاب مقدسی زیر بغل داشتم و بهیچ چیز نمی اندیشیدم. یكروز بخود گفتم:"حالا كه خدا را می شناسی چرا بر همه علوم واقف نیستی و چرا نمیتوانی به رمز حركت منظومه های دور از نظر دست یابی؟" در این لحظه آوائی كه بر من ناشناس بود در گوشم گفت:"به این همه چیزهای زمینی دل بسته ای و باز هم در جستجوی خدائی؟ خدا همه جا هست و تو كه همه چیز داری خدا را هم بچنگ آورده ای. ولی یكتاپرست باش كه خدا بر یكتاپرستان زودتر آشكار میشود." و من بر آن شدم كه همچون عاشق شیدائی یكتاپرست باشم و در جستجوی عاشقی چنین، آفاق را زیر پا گذاشتم.
غروب یكروز بهار به بوستانی رسیدم. همه جا غرق در سبزه و گل بود و عطر گلها همراه باد به هر سو پراكنده میشد. ناگهان آواز خواننده ای بگوشم رسید كه نغمه ای مستانه سر داده بود و با سازی، آواز خود را دنبال می كرد. از خود بیخود شدم و بی اختیار بدان گوشه بوستان رفتم. خواننده، مرد ژولیده ای بود و چنان پر شور می نواخت كه گوئی اصلا در این جهان نیست و بكار فرشتگان مشغول است.
پیش رفتم و سر بسینه او نهادم و به آوای دلش گوش دادم. انگار با خود راز و نیاز می كرد و می گفت:"كاش می دانست كه بی او هیچكس و هیچ چیز حتی خودم را هم نمی خواهم."
تردیدی نكردم و بر جای ماندم. این همان كسی بود كه در جستجویش بودم. ماندم تا سرودش را بپایان برد و بقدری بر سازش كوفت كه مست شد و بر زمین افتاد. آهسته ببالینش رفتم و روحش را که برای من سومین دزدی روح بود، دزدیدم. سازش را نیز برداشتم و ساز زنان راه منزل معبودش را در پیش گرفتم. پشت دیوار باغ او تا صبح ساز زدم و سرود خواندم. نغمه هائی كه سر می دادم و در هوا گم میشد و جوابی نمی آمد. تنها هنگام برآمدن خورشید بلبلی از میان شاخه های درختان بر حالم رحمت آورد و نغمه ای در جوابم فرستاد. دلم گرفت و همان دم پی بردم كه هیچ چیز تغییر نكرده است.
من همان عاشق سرگردانم و كسی را می پرستم كه بر من رحم نمی آورد و شاید حتی لحظه ای در اندیشه من نیست. ماهها گرد آفاق سرگردان شدم و كارم جز این نبود كه ساز بزنم و نغمه هائی را كه گویی از دل خونینم جدا میشد سر دهم.
یكشب بر فراز ابرها حیران و سرگردان بدین سوی و آنسو چرخ می زدم. تاریكی همه جا را فرا گرفته بود و آواز من به هیچ كجا نمی رسید. ناگهان حس كردم پرنده ای كنار من بال می زند. بدنبال او بحركت درآمدم و لحظه ای بعد بجائی رسیدم كه بنظرم آشنا می آمد. انگار همان جائی بود كه روزی روحم را در آنجا گذاشته بودم بدرون باغ تاریكی پا نهادم. سازم رها شد و كسی آنرا از من دور كرد. حس كردم دیگر نمی توانم آواز بخوانم و در این موقع آوائی در گوشم گفت:
"چه می خواهی؟"
بی درنگ جواب دادم:
"آمده ام روحم را پس بگیرم. روح خودم را."
قهقهه ای در گوشم طنین افكند و پس از آن شنیدم كه كسی گفت:
روحت را؟ ما همه در اینجا روح هستیم. كدام یك از ما را می خواهی؟"
فریاد زدم:
"روح خودم را"
چندین صدا با هم پرسیدند:
"آنرا میشناسی؟"
و ناگهان حس كردم كه هیچ نشانی از روح خود در خاطر ندارم. ناچار در میان ارواحی كه بر من ظاهر شده بودند یكی را نشان دادم. همه روحها خندیدند. روح دیگری را نشان دادم و آنها باز هم بقهقهه درآمدند و اینكار چندان تكرار شد تا حس كردم صدای قهقهه ارواح تمامی فضا را پر كرده است. وحشتی سراپای وجودم را فرا گرفت.
چنگ در چهره روحی زدم قسمتی از آنرا جدا ساختم و از دیار تاریكی بسوی روشنی گریختم.
ارواح تا مرز این جهان در تعقیبم بودند چراکه برای چهارمین بار روحی را دزدیده بودم.
روحی كه بر چهره اش چنگ زدم، روح خودم بود و آنچه از آن در دست داشتم یادآور تاریكی های حیاتم گردید و شادیها و سرورها در جهان تاریكی باقی ماند.
از آن زمان تا به امروز همراه باد، همراه نور، همراه شب و همراه خیال به هرسو در سفرم تا مگر باقیمانده روح خود را بار دیگر بیابم. اما در دست من، نه نشانی هست و نه روح خود را بدرستی می شناسم ...!
نویسنده: ایرج پزشك نیا
چون توانستم ندانستم، چه سود
چون بدانستم، توانستم نبــــــــود
نظرات شما عزیزان: